Part _1

Bitch · 01:01 1400/09/14

قرار بود به خونه ی علیرضا برم علیرضا دوستمه یک خوانندست که خیلی محبوبه 29 سالشه و ازدواج کرده دوتا خواهر برادر دوقلوی دوازده ساله داره و الان بعد از سال ها فهمیدن که از باباش یک خواهر ناتنی دیگه داره اونا خانوادگی خوشگلن و جذاب علیرضا خیلی خاطر خواه داره مطمئنم خواهرش از اون سرتره خب خودمو معرفی میکنم من نیما هستم 14 سالمه چشام سبزه پوستم یکمی برنزه قدم 178 وزنم 56 کیک بوکسینگ میرم موهام طلاییه و چال گونه هم دارم شوخ طبع هستم به شدت و خواننده هستم تازه شروع کردم و به لطف جذابیت بیش از حدم و فیس نورانی و زیبایم خیلی زود معروف و محبوب شدم 😐😂

خب بریم یه تیپ بزنیم ببینیم این خواهر علیرضا چه شکلیه.ی سویشرت مشکی با شلوار اسلش مشکی پوشیدم موهامو هم درست کردم و به راه افتادم اینم بگم من با خاله ام زندگی میکنم البته نه زندگی فق اونو تو خانواده دارم بقیه مردن و اون بعضی وقتا ازم مراقبت میکنه. راستی یه چیز خیلی عجیب درمورد خواهر علیرضا شنیدم که چشماش رنگ عوض میکنه یهو مشکی میشه یهو آبی یهو سبز یهو عسلی یهو قهوه ای منو خالم رسیدیم علیرضا درو باز کرد رفتیم تو سلام کردم با تک تکشون تا وقتی که با ی دختر چشم تو چشم شدم یه دفعه حس کردم سینم آتیش گرفت قلبم درد عجیبی گرفت بی اراده لبخند زدم تبم بالا رفت نمیتونستم ازش چشم بردارم اون قیافش خیلی بیخیال و جدی بود چشماش آبی و درشت پوستش مثل برف سفید بود لباش هم مثل غنچه بودند سرخ و پر و کوچولو بینیش خیلی متناسب و زیبا بود قدش بلند بود کمر باریک و اندام خیلی قشنگ و ظریفی داشت مژه هاش پرپشت بودن و مشکی خیلی قشنگ بودن مردمک چشمش هم وسیع نزدیک که اومد عطرش به مشامم خورد عین گل بود و عطرش همه جا پیچیده بود بهم دست داد وقتی دستشو گرفت استرس عجیبی داشتم و حس کردم داشتم آتیش میگرفتم تا اینکه با داد کسی به حال خودم اومدم علیرضای مزاحم بود بهم گفت هوی چرا میری تو هپروت😐بهش گفتم هیچی باوا توهم فانتزی بود رفتم نشستم اونجا واضح بود همه ی پسرا هیلی رو میخواستن(آبجی علیرضاجدیده)  اون ساکت بود مغرور جدی و شخصیت دارکی داشت لباساش مشکی بودن یهو حس کردم کل بدنم درد گرفته خیلی تبم شدید شد بهم گفتن دراز بکش شاید خوب شدی یه پارچه رو خیس کرد حاله ام و گذاشت رو پیشونیم بهم دست که زدن خیلی بدنم داغ بود به من و هیلی نگاه میکردن و لبخند میزدن اونا فهمیده بودن که من عاشق شدم اون سیزده سال و نیمش بود 

از زبون هیلی-پسرا بهم نگاه میکردن و اون پسره که اسمش یادم نمیاد چی چیه بهم خیره شده بود و تب شدید داشت همه به ما دوتا نگاه میکردن و لبخند میزدن نفهمیدم چیشد اون شب پسره خیلی بهم چسبید تا اینکه رقتن و من راحت شدم و رفتم بخوابم تا اینکه رکسانا(زن خوشمل داداش جذابم که خیلی دوسش دارم و باهاش صمیمیم) دروز زد و وارد شد نشست پیش تختم و لبخند زد بهم بهش گفتم ها چی شده؟!+انگار که..... 

پارت بعدی 😐💕