Part_3

Bitch · 23:32 1400/09/14

رکسی-نیمایی که تورو انتخاب کرد باید همراهش باشی امروز تا وقتی که اون ولت کنه و هرکاری دلش میخواد میتونه باهات بکنه هیلی تولدشه لطفا اخم نکن و فقط امروز باهاش خوب شو تو همیشه بهش بی محلی میکنی گناه دارع دوست داره خب 😿

هیلی-فقط این باررررررر

رکسی-فق این بار قول 😁🌿

*هیلی پا میشه پیش نیما میشینه 

نیما-رکسانا خانم بهت گفت که باید چیکار کنی نه؟!حتما به خاطر اون کلی اذیت شدی نترس کاریت ندارم من هیچ وقت دختری که دوسش ندارم رو اذیت نمیکنم و بدون رضایت خودش کاری انجام نمیدم!♥

هیلی-ببند جنتلمن بازی درنیار 😑💔 حیف که تولدته وگرنه الان خشتکت رو میکشیدم رو سرت😑🖕

نیما-عشقم میشه فحش ندی؟! 😌راستی از بوسه خوشت اومده بود نه قشنگ همراهی کردی لبات هم خیلی خوشمزن

هیلی-ایش چرا باید خوشم بیاد حالمو بهم زدی کی همراهی کردم؟!سیگارو ولش کن فک کنم شیشه میزنی  یا ابلفرض😐🌸

نیما-بیا بریم تو باغ مخفی ویلا دور بزنیم اونجا خبلی قشنگه بدو یکم یکم خودمونو بکشیم بیرون از اینما حوصلم سر رفت😐🌧

هیلی-اخ گفدی بریم ولی اگه رو مخم بری تبدیل میشی به همون چیزی که خودت میدوین😐⚜️

نیما-عه بس کن بریم

یواش یواش خودمونو از مهمونی کشوندیم بیرون و رفتیم تو باغ خیلی قشنگ بود یه تاب دو نفره اونجا بود رفتم نشستم رو صندلی روبروم یه ابشار کوچولو بود خیلی قشنگ بود حوضش پر ماهی رنگی بود خیلی قشنگ بود غرق صحنه بودم که یهو حس کردم یه چیز نرم داغ و لیز داره رو گلوم حرکت میکنه دمای بدنم رفت بالا سرخ شدم نیما بود داشت کیس مارک میگرفت گلومو میبوسید و مک میزد و دستامو میگرفت زبونشو روی گلوم حس کردم خیلی داغ بود یه جورایی برای من هم لذت بخش بود یهو حس کردم ی مایع داغ ازم بیرون اومد و شورتم خیس شده بود چشای جفتمون بسته بود یهو دست نیما رفت رو سینم و سینم رو از روی لباس تو دستش گرفته بود تو اوج لذت بودم که یهو بی اراده گفتم اه اه امممم و بعد صدای سرفه ی ی نفر رو شنیدم نیما دو متر پرید کنار منم نمیدونستم چیکار کنم نگاه کردم دیدم رکسانا بود خندید من اب شده بودم لپام سرخ بود و سرم پایین نیما خندش گرف از قیافم رکسانا و نیما شروع کرون خندیدن بهم من فرار کردم زود بعد از پنج دقیقه نیما و رکسی تشریف اوردند نیما ی غم خاصی تو چشاش بود  خیلی ناراحت بود از رکسانا پرسیدم چی شده 

رکسانا-بهش گفتم که قراره برای ی سال بریم انگلیس خیلی ناراحت شد که دیگه عشقشو نمیبینه

هیلی-درک اصا مرم راحت مشم از دسش و دیه قرار نی قیافه ی شبه میمونیشو ببینم😐💔

رکسانا-اینجورز نگو اینجا همه ی دخترای مهمونی عاشقشن و میمیرن براش ولی اون توجهش فقط به توعه 

*دو ساعت بعد

با نیما و خالش خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه  

لباسام رو آماده کردم دوش گرفتم لباسای راحتی پوشیدم و ساکمو بستم

خوابم برد 

*فردای آن روز

ساعت زنگ خورد پا شدم خودمو اماده کردم صبحونه خوردیم

سوار شدیم و بعد به فرودگاه رسیدیم 

داشتیم.میرفتیم که سوار هواپیما بشیم یهو از دور نیمارو دیدم که داشت با اشک واسم دست تکون میداد راستش ناراحت شدم براش دست تکون دادم و رفتیم

از هواپیما میترسیدم (دوست داداشم هم اومده بود 16 سالشه اسمش اپتینه) آپتین پیشم نشست و دید ترسیدم دستامو گرفت خیلی پسر مهربون و تو دل برو بود چشمای مشکی درشت و موهای مشکلی لخت داشت پوستشم سفید بود لاغر بود ارومم میکرد 

اپتین-نترس هیلی  چیزی نیست الان تموم میشه عزیزم

*از زبان هیلی*

منو سرگرم کرد خوراکی  خوردیم سلفی گرفتیم برام جوک میگفت با همدیگه از یک هندزفری آهنگ گوش دادیم که من رو شونش خوابم برد اونم سرشو گذاشت رو سرم و خوابید 

رکسانا بیدارمون کرد گفت رسیدیم پا شدیم رفتیم پایین خیلی هوای انگسلتان سرد بود و صاف آپتین دستمو گرفت و باهم دیگه رفتیم کارامونو انجام دادیم و از فرودگاه رفتیم بیرون آبتین رفت خونوادشو دید منم  رفتم بخوابم تو اینستا میچرخیدم که دیدم....

بقیه پارت بعدی😐💔